سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره وبلاگ

دشنام یا دعای تو در حق من یکی است ای آفتاب هر چه کنی ذره پروری است ساحل جواب سرزنش موج را نداد گاهی فقط سکوت سزای سبکسری است
پیوندها
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 8
بازدید دیروز: 13
کل بازدیدها: 173040



سبکسری های قلم...
شاید اندکی تامل....
جمعه 91 اردیبهشت 29 :: 4:26 عصر ::  نویسنده : الهه       

و باز باران....

می بارد...جر،جر،جر....

و باز باران می بارد و مرا با تمام وجود به یادت می اندازد....

باران می بارد و نم نمش وجودم را پر می کند از.....

باران را دوست دارم چون باران است...

باران را دوست دارم چون زیباست و تو زیبایی....

باران را دوست دارم چون حسش میکنم مثله وقتی که تو را احساس می کنم با تمام وجود....

با ران که می بارد تو می آیی....

باران که می آید تو می آیی درست همین جا....

باران که می آید تو می آیی درست همین جا پشت پنجره اتاقم....

باران که می آید همه خوشحالند به میمنت خوشحال تو....

باران که می آید حتی هاجر نیز خوشحال است....

آوای باران طنین صدایت را در گوشهایم تداعی میکند و ترنمش در طنین وجودم نامت را زمزمه....

سرورش آن قـــــــــــــدر مدهوشم می کند که پروازم می دهد تا آسمان...

باران که می بارد سروش های آسمانی دسته دسته هدیه می آورند برایم نامت را....

و باران که نیست جای تو خالیست....

جایت خالیست ... همین جا درست کنار پنجره اتاقم....

باز باران...

و من دیگر آن کودک 10ساله نیستم که با باران چون آهو بدوم و از سر جو بپرم...

اما....

اما باران برایم صد برابر از آن کودک شیرین تر است....

و باز باران می بارد و خیس می شوم....

من اما این بار از خیس شدن هراسان نیستم....

آخر باران که می بارد تو می آیی...

تکرار هر چیزی برایم ملال آور است...

اما با تکرار باران هر بار مشتاق تر از قبل در حسرت خیس شدن می مانم.....

ای بهتر از جان.....

تو بارانی....




موضوع مطلب :


یکشنبه 91 اردیبهشت 10 :: 4:3 عصر ::  نویسنده : الهه       

 

سلام.....چند وقتی بود که متن طنز تو وبلاگم نذاشته بودم.........حالا بعد از مدت ها این متن تقدیم به شما:.......دوستان عزیز این متن کپی نیست و توسط مدیر وبلاگ نوشته شده از شما که متن رو کپی نمیکنید ممنونم

 

همه ما می دونیم که از کار بی کار کردن خلق الله کار درستی نیست،کسی که از کار بی کار بشه آخرش معلوم نیست که کارش به کجا کشیده میشه

 

ماجرای کوکب و حسنک و کبری هم  از جایی شروع شد که وزیر آموزش و پرورش  محترم تصمیم گرفت یه عده از کارمنداش رو از کار بی کار کنه و به جاش یه عده دیگه رو استخدام کنه

از اون جایی که تا اون موقع وزیر محترم و دوستاش زیاد پیشنهاد و راهکار داده بودن که عملی نشده بود،دوستای قدیمی ما هم این مساله رو جدی نگرفتن و تا روزی که از خواب بیدار شدن و فهمیدن جدی جدی از کار بی کار شدن....

آخرین سالی که این دوستان کار می کردن بر می گرده به 12 سال پیش یعنی آخرین روزای کاریشون رو با من و تو گذروندن،برای ما روزای خوبی بود اما برای کوکب و حسنک و کبری و پترس و دهقان فداکار روزایی بود پر از استرس....

 

بعد اون دیگه هیچ کس از این کارمندان محترم خبری نداشت تا حدود یکی دو هفته پیش که من تصمیم گرفتم برم و یه احوالی از این دوستان قدیمیمون بپرسم....

گزارشاتی که در ادامه براتون می خونم رو عینا از دوستامون گرفتم که به علت کمبود وقت خلاصه شده درد دل هاشونه.....

اول از همه تونستم آدرس خونه کبری رو پیدا کنم ...حتما باید یادتون میاد که کبری تصمیم گرفته بود کتاباش رو توی بارون نذاره تا خیس بشن....

با محاسبات من از 12 سال پیش تا حالا کبری باید یه دختر جوون 23-24 سال میشد....

ناگفته نمونه که آدرس این دوستامون رو با کلی بدبختی پیدا کردم.

زنگ در رو که زدم، یه خانوم که سنش حدود 40-45 می خورد در رو باز کرد

-سلام ببخشید مزاحم شدم،با کبری خانوم کار داشتم،همین جا زندگی می کنن دیگه؟

-سلام ...کبری خودم هستم....امرتون؟

من  حسابی جا خورده بودم  وقتی کارم رو گفتم ازم دعوت کرد که برم توی خونش...

یه خونه کوچیک توی محله های پایین شهر

وقتی نشستم گفتم:ببخشید کبری خانوم شما همونی هستین که تو زندگیش تصمیمات بزرگ میگرفت؟

کبری آهی کشید و گفت:آره خودمم

میشه برامون از زندگیتون بگید؟

من بعد از این که از کار بی کار شدم،اول برای مقابله با این بحران بزرگ تصمیم گرفتم که از تصمیمی که یک عمر به همه آموزش داده بودم برگردم و برای همین هم کل کتابام رو توی حیاط بردم،هرچی منتظر بارون موندم نیومد که نیومد واسه همین هم شیر آب رو باز کردم و خودم همه رو خیس کردم تا یه کم دلم خنک بشه

مادرم که این صحنه رو دید همون جا دق کرد و عمرش رو داد به شما و جان به جان آفرین تسلیم کرد

حالا دیگه من موندم و یه عالمه کتاب خیس شده که دیگه به درد نمیخورد،منم چمدونم رو بستم و از اون خونه زدم بیرون...قرار بود دوباره توی زندگیم یه تصمیم بزرگ دیگه بگیرم که این بلای خانمان سوز به جونم افتاد و معتاد شدم

چند سالی به همین منوال گذشت که باز تصمیم گرفتم یه تصمیم بزرگ دیگه بگیرم و ترک کنم

تو مرکز ترک اعتیاد بودم که یه آشنا پیدا کردم و با هم ازدواج کردیم

هنوز کبری در حال تعریف کردن بود که یه مرد وارد خونه شد،قیافش خیلی برام اشنا بود،کبری از جاش بلند شد سلام کرد و بعد هم گفت:پترس جان ناهارت آمادست

من که تازه دو زاریم جا افتاده بود فهمیدم که بله فرشته نجات کبری خانوم آقای پترس خان معروف خودمون بوده

از پترس خواستم قبل از خوردن ناهار یه ذره برامون از خودش بگه

پترس لبخندی زد و گفت:اون موقع ها از بی کاری افسردگی گرفته بودم، برای همین تصمیم گرفتم دوباره یه سد سوراخ پیدا کنم که انگشتمو بکنم توش و جون آدما رو نجات بدم تا شاید دوباره استخدام بشم

اما دریغ از یک سد سوراخ، منم که عصبانی شده بودم خودم یه سد رو سوراخ کردم و انگشتمو کردم توش اما گویا سوراخ کوچیک بود و من دیگه نتونستم دستم رو از توش بیرون بکشم ... حدود سه شبانه روز همون طور مونده بودم تا بالاخره یه آشنا پیدا کردم و برام کمک آورد، بعد از اینکه منو بردن بیمارستان مجبور شدم انگشتمو قطع کنم

بعد هم دستش رو نشون داد که سه تا انگشت نداشت،پترس ادامه داد:

من از رو نرفتم و این حادثه دو بار دیگه هم تکرار شد....منم که دیدم یکی یکی دارم همه انگشتامو از دست میدم بی خیال سوراخ کردن سدها شدم و توی یه مرکز ترک اعتیاد مشغول به کار شدم که همون جا با کبری آشنا شدم و با هم ازدواج کردیم....

پترس تازه چونش گرم شده بود که زنگ زدن....صغری بچه کبری و پترس در رو باز کرد و از همون توی حیاط داد زد:مامان خاله کوکب اومده،برامون آش آورده

کوکب خانوم که وارد شد،اصلا باورم نمیشد با خودم گفتم:منو این همه خوشبختی محاله

شانس بهم رو کرده بود...به جای این که من برم دنبال بقیه کارمندا بگردم خودشون داشتن با پای خودشون میومدن پیشم

موضوع رو که برای کوکب خانوم گفتم،اومد نشست رو به روم و گفت:از کجا بگم؟از کی بگم؟از چی بگم؟از گرون شدن تخم مرغا؟یا از پیدا نشدن شیر یارانه ای؟

من اون روزا دیگه کارمند نبودم که بتونم زن با سلیقه ای باشم برای همین هم از اسمم سو استفاده کردم و هر کسی که میومد خونمون به عنوان مهمون ناخونده بعد از خوردن ناها ر پول ناهار رو چند برابر ازشون می گرفتم...آخه دیگه نه توان داشتم که تخم مرغ بخرم و نه جون داشتم که کفش آهنین پا کنم و برم دنبال شیر یارانه ای....با همون پولا کم کم برای خودم یه رستوران نقلی زدم و الان هم چند تا کارگر دارم،شکر خدا روزگار بدی نیست....

از کوکب خانوم پرسیدم ازدواج نکردین؟

لبخند تلخی زد و گفت:هیییییی....اون موقع ها که جوون بودم و ترگل و ورگل دو تا خواستگار داشتم،یکیشون چوپان بود که البته بعدا فهمیدم شغلش چیه و یکیشون دهقان....هردوتاشون ادعای عاشقی می کردن،اما اون جوری که خودشون می گفتن دهقان هیچ ثروتی نداشت و چوپان خیلی پولدار بود، خب مسلما منم جوون بودم و چوپان رو انتخاب کردم که اون موقع ها بهم گفته بود واردات پشم و وسایل یدکی گوسفند داره....

دهقان وقتی فهمید من ازدواج کردم از زندگی نا امید شد و یه روز اونقدر ذهنش مشغول بوده که وقتی می خواسته یه قطار رو با مسافراش نجات بده وقتی که پیرهنش رو در میاره یادش میره آتیشش بزنه که نورش رو بفژقیه ببینن ...تو اون حادثه هم خودش کشته میشه و هم

پرسیدم:خب الان پس حتما با شوهرتون خوشبختین

کوکب خانوم گفت اون مرد نه واردات پشم داشت و نه پول و ثروت...اون یه چوپان بودفیه چوپان دروغگو..

تازه فهمیدنم که چی به چیه

با هیجان پرسیدم این چوپان و اون دهقان همون چوپان دروغگو و دهقان فداکار خودمون نبودن؟

چرا خودشون بودن

از مرگ دهقان اظهار تاسف کردم و گفتم:خب حالا چوپان کجاست؟

کوکب خانوم گفت:اول فکر می کردم که می تونم اصلاحش کنم اما دروغاش بزرگتر و بزرگتر شدن تا جایی که دیگه نتونستم تحملش کنم و ازش طلاق گرفتم

از حسنک پرسیدم

پترس گفت:اون بین کارمندا نخبه محسوب میشد،همون موقع همه گاو و گوسفنداش رو که داشتن از تشنگی و گشنگی تلف میشدن فروخت و رفت خارج،دیگه هم کسی ازش خبر نداره،

با همه کسایی که قرار بود حرف بزنم،صحبت کرده بودم....از همه خداحافظی کردم و اومدم بیرون....تنها کاری که می تونستم بکنم اظهار تاسف واسه سرنوشت تلخ کسایی بود که یک عمر بهمون خدمت کرده بودن،چه می کنه این بی کاری

 




موضوع مطلب :