http://eligoli.ParsiBlog.comسبكسري هاي قلم...ParsiBlog.com ATOM GeneratorFri, 29 Mar 2024 17:22:01 GMTالهه515tag:eligoli.ParsiBlog.com/Posts/87/%da%a9%d9%8a+%d9%85%d8%b4%da%a9%d9%84+%d8%af%d8%a7%d8%b1%d9%87!%d8%9f/Fri, 12 Jul 2013 14:13:00 GMTکي مشکل داره!؟<div dir='rtl'><p><span style="color: #2d2d2d; font-size: x-small;"><strong> خاطره اي که مي نويسم مربوط ميشه به زماني که دبيرستان مي رفتم که همون موقع ثبتش کردم يه جايي و امروز دوباره ازش استفاده کردم ولي واقعا هنوزم جز يکي از دغدغه هام محسوب ميشه!.....شما چي فکر مي کنين!</strong></span></p>
<br><p><span style="color: #2d2d2d; font-size: x-small;">.</span></p>
<br><p><span style="color: #2d2d2d; font-size: x-small;">.</span></p>
<br><p><span style="color: #2d2d2d; font-size: x-small;">.</span></p>
<br><p><span style="color: #2d2d2d; font-size: x-small;">.</span></p>
<br><p>"نمي دونم اشکال از منه يا.......نميدونم من خيلي بي رحمم يا........نمي دونم من سنگ دلم يا.........نمي دونم من احساساتي نيستم يا.............!</p>
<br><p>هيچي نميدونم ،نمي دونم که درست فکر ميکنم يا.........</p>
<br><p>چند وقت پيش وقتي توي اتوبوس شلوغي ايستاده بودم و منتظر بودم که برسم به مقصد يه آقاي جوون اومد و تو اتوبوس و شروع کرد به آه و ناله کردن و از مردم ميخواست که بهش کمک مالي کنن اين آقا حتي کفش هم پاش نبود نمي دونم حتي نتونسته بود يه جفت دمپايي پلاستيکي پيدا کنه يا با اين چهره اومده بود تا با احساسات مردم بازي کنه يه حرفايي مي زد که دل سنگ هم به حالش آب ميشد</p>
<br><p>ولي من فقط فکر مي کردم .......فکر ميکردم به اين که آيا واقعا اين آقاي جوون نميتونه هيچ کاري انجام بده يعني حتي نميتونه مثل بچه هايي که سر چهار راه ها گل مي فروشن گل بفروشه!آخه هنوز خيلي جوون بود هنوز نيروي جووني تو بازو هاش بود هنوز مي تونست آستين همتش رو بالا بزنه و يه بسم الله بگه و شروع کنه به کار کردن........</p>
<br><p>چرا بعضي ها دوست ندارن نون بازوشون رو بخورن؟ چرا بعضي ها دوس دارن لقمه حاضر آماده بياد تو سفرشون اون هم به هر قيمتي؟چرا بعضي ها سعي ميکنن هر طور شده از هر راهي پول در بيارن؟</p>
<br><p>نمي دونم اشکال از کجاست!از دولت؟از حکومت؟از جامعه؟از مردم؟از من؟ از تو؟ </p>
<br><p>وقتي رسيدم مدرسه براي دوستام تعريف کردم بعضي ها با من موافق بودن اما بعضي ها هم مخالف ميگفتن تو زود قضاوت کردي ميگفتن حتما مجبور شده ولي واقعا غير از اين راه هيچ راه ديگه اي پيدا نميشد؟!"</p></div>الههtag:eligoli.ParsiBlog.com/Posts/86/%d8%aa%d8%a7+%d8%ae%d8%af%d8%a7.../Mon, 20 May 2013 12:02:00 GMTتا خدا...<div dir='rtl'><p> </p>
<br><p>وقتي احساس ميکني دنيا اون قدر کوچيک شده که ديگه واست جا نيست</p>
<br><p>وقتي حس ميکني که دنيا اون قدر تنگ شده که نميتوني توش بموني....</p>
<br><p>وقتي فکر ميکني بايد برسي به خدا....</p>
<br><p>وقتي....</p>
<br><p>وقتي...</p>
<br><p>وقتي....</p>
<br><p>وقتي....</p>
<br><p>خودت رو به زمين و آسمون ميزني تا يه راه پيدا کني واسه رسيدن به آسمون....</p>
<br><p>دلت ميخواد برسي تا اون بالا بالا ها...</p>
<br><p>دلت ميخواد دو تا بال داشته باشي که پرواز کني....</p>
<br><p>پرواز کني تا اوج....</p>
<br><p>تا خـــــــــــــــدا....</p>
<br><p>اما......اما براي رسيدن به خدا اشتن دو تا بال کافي نيست...!</p>
<br><p>براي رفتن به آسمونا بال به درد تو نميخوره.....</p>
<br><p>تو بايد با دلت برسي تا خــــــــــــدا</p>
<br><p>دل داشتن کار هر کسي نيست....</p>
<br><p>شايد اگه بال داشتي مي تونستي پرواز کني مثل فرشته ها.....!</p>
<br><p>ولي به قول شاعر<strong> فرشته عشق نداند که چيست</strong>....!</p>
<br><p>اگه هممون بال داشتيم که پرواز کردن کاري نداشت....!</p>
<br><p>گاهي خوشحالم از اين که همه انسانها بال ندارن.....اگه هممون بال داشتيم و ميتونستيم بريم تو آسمونا آسمون رو هم مثه زمين مي کرديم....</p>
<br><p>پر تهمت و غيبت....دروغ و کلاه برداري......خيانت و گنــــــــــــــــــــــــــــــاه.....</p>
<br><p>براي همين خدا براي رسيدن به خودش بهت بال نداده دل داده.....</p>
<br><p>حالا ديگه دست من و تو که بتونيم با دلمون برسيم تا خــــــــــــــــــدا.....</p>
<br><p>آدم همون اول بالهاش رو تو بهشت جا گذاشت تا يه مسئوليت سخت رو شونه من و تو بذاره....</p>
<br><p>مسئوليتي که هيچ کس قبولش نکرد......</p>
<br><p><strong>آسمان بار امانت نتوانست کشيد//قرعه فال به نام من ديوانه زدند</strong></p>
<br><p>راستي تو تا حالا به اين فکر کردي که اون بالا تو آسمونا يک جفت بال انتظارت رو ميکشه؟......فقط کافيه برسي......تا خــــــــــــــــــــدا....</p></div>الههtag:eligoli.ParsiBlog.com/Posts/85/%d8%b9%d8%a7%d8%af%d8%aa/Sun, 02 Sep 2012 12:21:00 GMTعادت<div dir='rtl'><p>عرض سلام و ادب دارم خدمت تمام دوستان</p><br><p>من فاطمه هستم دوست الهه جان و براي مدتي من وبلاگ الهه رو آپ مي کنم و خودش به دلايلي فعلا نميتونه وبلاگو آپ کنه</p><br><p>..............................................................</p><br><p>زن به بچه هايش که دور تا دور تخت شويش را گرفته بودند نگاه مي کرد. گذشته مانند صفحه اي روشن در برابر چشمانش ظاهر شده بود.</p><br><p>آن روزها که قرار بود به خانه ي اميد و آرزوهايش برود و حالا مطمين نبود که آن خانه اي قرار بود روزي خانه ي اجابت آرزوهايش باشد هماني است که در آن ايستاده يا نه...</p><br><p>به ياد آورد آن روز را که مرد با دسته گل و شيريني به منزل پدريش آمده بود و او بعد از ديدن و شنيدن در مورد حرف هاي مرد جواب بله را با کلي شرم و حيا به پدر پيرش داده بود.</p><br><p>و حالا فکر مي کرد که شايد اگر جواب را به کس ديگري داده بود خوشبخت تر شده بود.</p><br><p>دوباره بيشتر به فکر فرو رفت، تصاوير مبهم در برابر چشمانش جان مي گرفتند.</p><br><p>همسرش مرد بدي نبود، اهل کار و زندگي اما ....</p><br><p>اما هيچ وقت اين ها زن را راضي نکرده بود و هنوز هم راضي نمي کرد.</p><br><p>روز اول و ماه اول و شايد سال اول. شايد تنها سال هايي بود که زن از زندگي انتظار داشت يک عاشقانه ي آرام ...</p><br><p>سال اول که گذشت زندگي روي خشنش را هم کم کم ظاهر کرد.</p><br><p>سال ها گذشت سال ها و سال ها و زن هر روز از آن چه در پيش داشت مي ترسيد و هر روز خطوط نارضايتي از زندگي بيشتر بر چهره اش نمايان مي شد.</p><br><p>حالا بچه ها به دنيا آمده بودند و هر روز بزرگ و بزرگ تر مي شدند.</p><br><p>زن نمي دانست يعني مطمين نبود که براي چه با مردي که ديگر علاقه اي در بينشان وجود ندارد زندگي مي کند.</p><br><p>شايد ديگر به او عادت کرده بود، شايد هم مي ترسيد از اين که مهر مطلقه شدن در کنار نامش زده شود. اصلا برايش غير عادي بود مي گفت براي چه مي خواهد جدا شود؟چون عشق ديگر نيست؟ چون همه اش شده است عادت؟</p><br><p>دوباره و دوباره صحنه ها را مرور کرد.</p><br><p>سايه ي بالاي سرش را، مردش را مي خواست فقط به خاطر اينکه مردش بود.</p><br><p>خانه را هنگام حضور بچه ها به ياد آورد، خانه سرد و بي روح شده بود، حرف مشترکي براي گفتن پيدا نمي شد. حداقل ديگر پيدا نمي شد....</p><br><p>فکر کرد، زن خيلي وقت بود که هيچ هديه اي به رسم دوست داشتن نگرفته بود، آخرين هديه اي که از مردش گرفته بود بر مي گشت به سه سال قبل آن هم به رسم ياد بود و شايد هم اجبار در روز ميلاد بانو فاطمه زهرا دريافت کرده بود.</p><br><p>و از همان سه سال پيش خودش از مرد خواست که ديگر در چنين روزي برايش هديه نخرد. او از هديه هاي اجباري چندان دل خوشي نداشت.</p><br><p>چند سال اول به اصرار زن سالگرد ازدواجشان را جشن مي گرفتند.</p><br><p>اما زن وقتي شوق اين کار را در دل مرد نديد ديگر اصراري براي جشن هم نکرد.</p><br><p>زن اجبار را هم دوست نداشت.</p><br><p>بچه ها بزرگ شدند، قد کشيدند، مدرسه رفتند، دانشگاه رفتند، کار پيدا کردند و بعد هم خانه ي بخت</p><br><p>زن باز هم فکر کرد، شايد مقصر خودش هم بود، يادش نمي آمد آخرين باري که با عشق براي همسرش غذا درست کرده بود.</p><br><p>اگر غذايي هم مي پخت تنها از روي اجبار بود که زن ترجيحا نام عادت را براي آن برگزيده بود.</p><br><p>يادش نمي آمد آخرين باري که به همسرش گفته بود " دوستش دارد " لحظه اي شک کرد، واقعا دوستش دارد؟</p><br><p>حالا چندين سال بود که مرد در جا افتاده بود، نه حرکت مي کرد و نه حرف مي زد و زن تنها به خاطر عادتي که داشت از مرد پرستاري مي کرد.</p><br><p>و امروز پايان ماجرا و آخر همه ي عادت ها بود.</p><br><p>از صبح حال مرد بد و بدتر و بدتر شد. زن بچه ها را خبر کرد. و حالا همه دور تخت مرد جمع شده بودند و گريه مي کردند.</p><br><p>و مرد با خود انديشيد: بالاخره تمام شد تمام عادت هايي که هر روز عادتا به آن عادت کرده بودم.</p><br><p>زن زير لب گفت: دوستت دارم و مرد هم ....</p><br><p>قطره اشکي از چشم مرد فرو افتاد.</p><br><p> </p></div>الههtag:eligoli.ParsiBlog.com/Posts/84/%d9%85%d8%a7+%d8%a7%d9%86%d8%b3%d8%a7%d9%86+%d9%87%d8%a7%d9%8a++%d8%b9%d9%87%d8%af+%d8%b4%da%a9%d9%86/Fri, 10 Aug 2012 22:22:00 GMTما انسان هاي عهد شکن<div dir='rtl'><p>هنوز به دنيا نيامده اي و پيش خدا از دور دنيا را مي بيني و علاقه مند که وارد دنيا شوي....</p><br><p>آنجاست که خدا ازت قول مي گيرد،قول مي گيرد که بده ي خوبي باشي،قول مي گيرد که خالقت ر فراموش نکني....!</p><br><p>و تو قول ميدهي....</p><br><p>آنگاه متولد مي شوي و صدايت در فضاي اتاق طنين انداز ميشود....</p><br><p>بزرگ ميشوي...بزرگ و بزرگتر....</p><br><p>کودکيت فارغ از هر گونه قول و قراري مي گذارد! شايد هم قول داده بودي و به ياد نمي اوري...!</p><br><p>کمي فکر کن....!</p><br><p>آن روز که قرار بود خواهر کوچکت را اذيت نکني اما....!</p><br><p>آن روز که قرار بود از راه مدرسه مستقيم به خانه بروي اما....!</p><br><p>و تو قول مي دهي اما....</p><br><p>به سن بلوغ رسيدي با خدا قول و قراري گذاشتي....</p><br><p>و تو قول مي دهي...</p><br><p>نمازت را سر وقت بخواني....دروغ نگي.....غيبت نکني و روزه بگيري...!</p><br><p>اما هنوز دو سال از قرارهايت نگذشته باز همه را فراموش کردي....!</p><br><p>ازدواج کردي....!</p><br><p>با همسرت قرار ميگذاري سربه زير بودن را سرلوحه کارهايت قرار دهي ...</p><br><p>و تو قول مي دهي</p><br><p>به خودت نگاه کن پير شده اي اما هنوز هم به چشمانت اعتمادي نيست....!</p><br><p>و در سال دوباره سه روز با خدا عهد ميکني .....</p><br><p>در شب هاي قدر....!</p><br><p>از همان روزي که با خدا عهد کردي تا الان سالي يک بار با پروردگارت عهد کردي و باز عهد شکستي</p><br><p>شب هاي قدر فرصت دوباره ي عهد کردن و عهد نشکستن را از دست ندهيم...</p><br><p>التماس دعا....</p><br><p> </p></div>الههtag:eligoli.ParsiBlog.com/Posts/83/%d8%b9%d8%a7%d9%82%d8%a8%d8%aa+%d9%85%d9%86/Fri, 03 Aug 2012 16:56:00 GMTعاقبت من<div dir='rtl'><p>هيچي احساس نميکردم....نه دردي نه بيماري....!انگار سالم سالم شده بودم....باورم نميشد خوبه خوب بودم....!!!!احساس ميکردم سبک شدم....تو آسمونا دارم پرواز ميکنم!.....اين من بودم؟بدون هيچ درد و رنجي؟اصلا نه خبري از جيغ و دادهاي ننه بود و نه خبري از تهديد هاي آقا جانم به شلاق و چک و سيلي!....</p><br><p>دلم ميخواست پر در بيارم و پرواز کنم....!دلم ميخواست بپرم و ننم رو بغل کنم و بگم الهي من قربون اون دستاي چروکت بشم چقدر دوستت دارم...!</p><br><p>که يک دفعه انگار يه سطل آب سرد خالي کردن روم....! همون جا که خوابيده بودم ننه رو ديدم که بالاي سرمه و داره هاي هاي گريه ميکنه....!بعدم آ نقي همسايمون رو ديدم که هراسون اين طرف و اون طرف رو نگاه مي کرد و زري خانوم زن آ نقي که داشت مادرم رو آروم مي کردو باز خودش گريه ميکرد!....</p><br><p>اصلا سر در نمياوردم!چي شده بود؟!چرا همه گريه ميکردن؟!....يعني آقا جانم طوري شده بود؟!.....ترسيده بودم...از سر جام به حالت خيز بلند شدم و رفتم پيش ننه</p><br><p>- ننه ننه جان فداي اون گيساي حناييت بشم گريه نکن دلمو خون کردي....چي شده آخه؟.....من که بهت قول دادم واست پسر خوبي باشم....واسه آقا جانم اتفاقي افتاده؟!</p><br><p>نخير انگار نميشنيد که نميشنيد...!رفتم سراغ آ نقي....:آ نقي تو رو خدا شما يه چي بگين!...خب چي شده؟!....آقا جانم سالمه؟!......</p><br><p>اصلا انگار که روح شده بودم و کسي نميديدم!!!گفتم روح که يه دفه خودم مثه يه مگس تاکسي درمي شده خشکم زد!!!!.....نکنه ....!</p><br><p>حدسم درست بود.....!تو همين لحظه بود که ماشين نعش کش هم از راه رسيد....نخير گويا راستي راستي همه چي دست هم داده بود که مثه اعراب زمان جاهليت منو زنده زنده خاک کنن....!</p><br><p>چشمم به آقا جانم افتاد که مثه گل خشک شده چسبيده بود به ديوار....گفتم از اين ستون تا اون ستون فرجه.....رفتم دهنمو چسبوندم به گوش آقا جان و تا مي تونستم داد زدم که :بابا به پير به پيغمبر من زنده ام....! ولي انگار نه انگار....</p><br><p>آخر هم کاشف به عمل اومد که من ديشب گويا با کابوس بدي که ديده بودم از دنيا رفتم....!همه ي در ديوار خونه آوار شد رو سرم....!</p><br><p>من هنوز ناکام بودم.....!هنوز کلي کار داشتم براي انجام دادن....!هنوز تازه تصميم گرفته بودم که عاشق گلي دختر همسايه بشم....!هنوز ميخواستم با علي بهترين دوستم برم سربازي.....هنوز تو ميکانيکي اوس کريم قرار بود کار کنم....ولي اين اجل لا مروت امونم نداده بود که نداده بود و من در عين شکفتگي پر پر شده بودم.....!</p><br><p>جنازه نازنينم رو ديدم که توسط ماشين نعش کش برده شد و منم با يه جست خودمو رسوندم به جنازم...هنوز صداي آه و ناله ي ننه تو گوشم بود.....!</p><br><p>بردنم غسال خونه!....اينجا بود که فهميدم چه بلايي سرم اومده....يادم اومد بايد از کلي آدم حلاليت مي طلبيدم....!يادم اومد اون روز با عباس الکي دعوا کردم و خرش رو گرفتم که بعدا فهميدم اون عباس ريخ ماسو کلا بي تقصير بوده....ولي واسم افت داشت که برم از دلش در بيارم....!</p><br><p>يادم اومد که واسه ننه پسري نکردم.....يادم اومد که دست بابا رو هنوز نگرفتم....!يادم اومد اون روز که زري خانوم اومد خونمون رفتم پسرش رو نيشگون گرفتم که عر بزنه و مامانش پاشه بره خونه ي خودشون چون حوصلش رو نداشتم....به اتفاق کلي چيز ديگه که وقت جبرانش نبود....</p><br><p>بدن بلوري(!)نازنينم رو که شستن گذاشتنم تو تابوت.....اين من بودم حسن پسر آميرزا ممد و طلعت بانو که دار فاني رو واع گفته بودم.....!</p><br><p>وقتي گذاشتنم تو قبر باز صداي ننه تو گوشم ميپيچيد ......هرچي داد زدم بابا من که اينجام سرو مرو گنده کسي گوشش بدهکار نبود که نبود....!</p><br><p>خاک رو ريختن روي قبر و بالاي سرم قرآن خوندن...!همين که دورو برم خلوت شد يه دفه دو تا موجود شي عجاب رو بالاي سرم ديدم که يعني بعله گويا نکير و منکر ما رو آدم حساب کرده بودن و اومده بودن که به حساب اينجانب رسيدگي کنن....!</p><br><p>يکيشون گفت:پسر اون روز که لونه ي گنجشکا رو با پلخمونت ميزدي حواست بود توش جوجه داره؟</p><br><p>اون يکي گفت:اون روز که با چوب افتادي دنبال اون سگ بدبخت نگفتي توله هاش خونه منتظرن؟</p><br><p>- اون روز که ننه ت گفت برو يه سطل ماست بگير چرا به حرفش گوش نکردي؟!</p><br><p>حرفاشون همين جوري دور سرم ميچرخيد وميچرخيد.....</p><br><p>با اين طومار بلند بالايي که برام رديف کرده بودن طبقه 4جهنم رو شاخم بود....!</p><br><p>تصميم گرفتم فرار و بر قرار ترجيح بدم....همه ي نيروم رو جمع کردم تو پاهام و با گفتن :حالا ....شروع کردم به دوييدن....!</p><br><p>همين طوري که ميدوييدم صدايي ننه ام به گوشم رسيد که هوي حسن کجا ميري جونم مرگ شده؟!.....وايسا ببينم کرسي رو چپ کردي....!ملحفه رو با خودت کجا مي بري؟!</p><br><p>همين لحظه بود که فهميدم گوشت کوبيده هايي که ديشب خوردم کار دستم داده....!بله خواب ديده بودم....!پريدم کلي ننه رو بوسه بارون کردم....بعدم از خونه زدم بيرون چون کلي کار داشتم براي انجام دادن.....!</p><br><p><strong>هـــــــــــر گـــــــــــونــــــــــــــــه کپـــــــــــــــي بــــــــــــرداري پيــــــــــگرد قانــــــوني دارد<br /></strong></p><br><p> </p></div>الهه